میدونی بعضی اوقات آدم دنبال یه جادس یه جاده طولانی . بدون چاله. برای دویدن. بعضی اوقات آدم یه کوهستان میخاد. برای بالا رفتن از کوهش و تنها بودن روی قلش. برای شنیدن پژواک فریاد خودش. گاهی اوقات آدم یه لیوان چایی میخاد. برای داغ کردن دل سردش . ولی...ولی میدونی ، آخر از همه آدم یه حس میخاد یه حس آرامش برای رام کردن روح سرکشش. و شاید یه همدم. چه واژه جالبی. هم دم. هم نفس ، مگه میشه؟ نمی دونم. اما این و میدونم که دنبالشیم. دختر ها دنبال یه پسر ، پسر ها دنبال یه دختر . و همین طور گشتن دور یه قطر بزرگ به نام زندگی. و به مرکز... راستی مرکزش کجاست؟افلاطون میگفت ، خدا دایره ایست به مرکز همه جا و محیط هیچ جا .و ما همین طور دور میزنیم ، شکست می خوریم و برمی گردیم سر جای اولمون. انگار که اصلا شروع نکردیم ، ولی این اشتباه . ما شروع کردیم یه دایره به مساحت بی نهایت رو ، بازگشتی به عقب نیست. بدبختی اینکه بعضی اوقات فکر می کنم جلو هم نمیریم. یادمه یه جا خوندم < دوست دارم هایی هست که میدونی دروغه ولی قلبت برای باورش داره به عقلت التماس میکنه> . و بعضی اوقات چقدر احساسات پوچ میشن. دارم گام برمیدارم. شاید برای اولین بار نه به سوی جلو . یه جور تلو تلو خوردن برای اینکه از روی پل نیوفتم. یه جور سعی برای دوباره زندگی و ما هنوز داریم می گردیم....
نظرات شما عزیزان: